معلم رياضي

نمايش وضعيت در ياهو

قالب وبلاگ

معلم زبان انگلیسی

نمايش وضعيت در ياهو

قالب وبلاگ

مدرسه ی مجازی پارس

مدرسه ی مجازی پارس
درس ، دانلود 
قالب وبلاگ
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دانلود و داستان و آدرس dfm.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





زیر سقف یکی از آسمان های خدا پسرکی 10ساله زیر باران داشت چسب زخم میفروخت،کارتون چسب زخم هایش از آب خیس شده بود و او از ترس همین موضوع، می ترسید که به پیش پدرش که در یک چهار راه پایین تر ایستاده بود برود.....

خدایا.....

جواب بابامو چی بدم؟

واااااای!

کم کم داشت اشک میریخت...

اشک های سرد او در لا به لای قطرات باران گم میشد .

پسرک به خود گفت: میروم به فروشگاهی در بالای شهر است ،! حتما آنها از من چیزی میخرند....

در خیابان های شلوغ به راه افتاد و قطرات باران ریتم گریه ی او را هماهنگ تر میکرد.....

رسیدم!!! اینجاست اونجایی که همه بچه ها میان با خانوادشون و عروسک و آب نبات میخرند.

همون طور که داشت به شیرینی هایی در قنادی ای نگاه میکرد، در فکر فرو رفت......

در فکرش بود که با کتی گرم و دستکش هایی نرم ، دست مادرش را گرفته و دارد در خیابان ها قدم میزند .

پسرک آنقدر در این فکر فرو رفت که واقعا خود را در کتی و دستکش هایی گرم و نرم احساس میکرد.

ناگهان صدای سکه ای پول که کسی برای او پرت کرد، پسرک رو از رویا در آورد و باز هم سرما جای فکر زیبایش را گرفت ، ...

چند سالی از این ماجرا میگذره و پسرک ما ، دیگه ، پسرک نیست! جوانی21 ساله است. در زندگی او خیلی از چیز ها تفاوت کرده ، پدرش رو رو از دست داده و خبری هم از مادرش نیست ، جوان فکر میکند که مادرش به همراه پدرش هست و دیگه تا عمر داره ، سیمای مادر پیرش را نمیبیند ، مادری که در کودکی پسرک بسیار با او مهربان بوده و تنها هم دم او بوده....

بله الان تنهاست... نه مادرش ، نه پدرش.......

ولی در بین این همه چیز هایی که تفاوت کرده ، یک چیز ثابت مانده،! او هنوز به کوچه های بالا شهر میره و در آنجا کفاشی میکنه ، کفش های پولدار هارو واکس میزنه و .......

در یک شب بارانی ، که برای پسر قصه ی ما ، همان صحنه ی کودکی اش را تداعی میکرد ، برای اولین بار ، حس عجبی به او دست داد! پسر ، تا حالا همچین حسی رو تجربه نکرده بود ، ....

دختری جوان به همراه مادرش و برادرش برای واکس زدن کفش دختر ، به پیش پسرک بزرگ شده ی قصه ی ما اومدن ، وقتی که واکس زدن پسر ، تمام شد ، دختر ، به او گفت که چقدر باید پول بدم ؟

پسرک با دست پاچگی ، به تته پته افتاد و گفت: یییک دلاارر ممیشه.

دختر پولدار، به جای 1 دلار به او 5 دلار داد.پسر تشکر کرد و هنگامی که دختر ، به همراه خانواده اش برگشتند و پشت به سوی پسرک رفتند، پسرک بغذی نا خدا گاه گلویش را گرفت، هر چه دور تر می شدند ، پسرک چشم هایش قرمز تر میشد و باران اشک های او شدید تر میشد ، تا هنگامی که به طور کامل دور شدند و دیگه پسرک اونا رو نمیدید، سرش را گذاشت بر روی زانو های خود و تا غروب اشک ریخت ، پیش خودش میگفت ،: من دیگه نمیبینمش ، تا آخر عمرم....

بله .... پسرک ، عاشق شده بود ، همان پسرکی که داشت در کودکی کبریت میفروخت ، الان عاشق کسی شده که کمترین پول توی جیبش 5 دلاریه!

شب شده بود و پسرک در انتهای همان کوچه ای نشسته بود که برای اولین و آخرین بار دختر را دیده بود. وقتی دید که چاره ای جز نادیده گرفتن موضوع نداره ، رفت به پارکی که هر شب در آنجا شب رو به صبح میرسوند ، دراز کشید روی نیمکتی از آهن، که در آن باران شدید بسیار سرد و خیس شده بود.

ولی اصلا سرما و خیسی نیمکت ، او را ناراحت و بی خواب نکرده بود ، بلکه فکر اون دختر ، پسرک رو بی خواب کرده بود ،

هر ساعتی که از شب می گذشت ، پسرک بی تاب تر میشد و بی قرار تر.این حس کلافگی تا حدی شدید شد که پسرک ، در آن سوز سرما از روی نیمکتی که روش خشکش زده بود ، بلند شد و رفت سر همان کوچه ی معروف.....

ساعت ها گذشت و گذشت ..... خبری از دخترنشد ، پسرک ،در شب امیدی به یافتن او داشت ولی الان .................

هر ساعتی که میگذشت ، صورت پسرک بیشتر خیس میشد از اشک های نا تمام او.. دوباره غروب شد و حس خیلی بدی سراغ او آمد. پسر خودش رو خیلی سرزنش میکرد که چرا همان موقع احساساتشو نسبت به دختر بیان نکرده بود!

در همان وقتی که در این فکر بود ، دو دوست را دید که با هم دارند میخندند ، بدون اختیار پسرک خودش رو به جای پسر و دختر در انتظارشم هم به جای شخص دوم احساس کرد ، در حدی در فکر این مسئله فرو رفت که با هر خنده ی آن دو زوج ، پسرک هم میخندید .....

ولی تا به خودش اومد ، دیدکه ساعت ها از نیمه شب گذشته و چشماش به گوشه ای از خیابان گره خورده. بلند شد و رفت به همان پارک و برای ساعتی خوابید.

ولی در آن سوی ماجرا ، دختر اصلا هم چین احساسی رو به پسرک نداشت ، و تخت خوابیده بود و در رویا های خودش سیر میکرد. نمیدونست که قلبی در روی همین زمین داره برای اون تلف میشه.

او خواستگار های بسیاری داشت ولی به هیچ کدوم جوابی قطعی نداده بود .

پسر ، در بیشتر زمان های روز گریه کرده بود و از خستگی بسیار ، هماننده مرده ای شد که چند ساله روح در بدن ندارد خوابیده بود.

در خوابی که ، خودش رو فرد پولداری می دید و دخترک را هم همسر خود. آنها داشتند با هم چای میخوردند و خوش میگذروندند. ولی قطره ای باران که برروی پیشانی پسرک پاشید ، بزرگترین و بهترین خواب او را از بین برد، وقتی که پسرک دید همه ی این هار وتو خواب دیده ، دستهای خودرا بر روی سرش گذاشت و بدون پلک زدن ، قطرات اشک از چشمانش سرازیر شد....

روز ها و هفته ها به همین صورت گذشت پسرک هر روز بی جون تر و فرسوده تر میشد و از م دوری کسی که حتی چهره ی او را از یاد برده بود ، داشت در سن جوانی تلف میشد. دختر قصه ی ما ، هر روز داشت زیبا تر میشد و بیشتر به خودش می رسید ولی پسر............

1 ماه گذشت و پسرک هنوز به یاد دختر بود ، و روز انتظار پسر فرا رسید و دختر را دید ، در جایی که فقط یک خیابان با او فاصله داشت ، پسرک از خوشحالی به هوا پرید و داشت به سوی طرف دیگر خیابان میرفت که دختر در آنجا ایستاده بود و منتظر ماشین بود.

ناگهان لحظه ای که تقدیر پسرک بود فرا رسید و در هنگامی که پسرک داشت از وسط خیابون با 20شاخه گلی که میخواست آنها را بفروشد رد می شد ، و داشت به عشق ابدی خود میرسید ، و سر مست از دیدن دختر قصه مان بود بدون اینکه به چیزی توجه کنه و به اطرافش نگاه کنه ، از وسط خیابان رد شدو ..............................

صدای ترمز ماشینی ، توجه همه را به خود جلب کرد، تمام آدم ها برگشتند و دیدن که پسری جوان ، با 20 شاخه گل در وسط خیابان افتاده و از سرش به شدت خون ریزی میشه ....

دخترک هم که داشت این صحنه ی غم انگیزرو میدید ، در ابتدا شکه شد ، ولی بعد از یک دقیقه دست کرد در کیف خود و جعبه ی آدامس خود را برداشت و یکی را خورد. همه چیز برای دختر بی وجدان ، از یاد رفت و ماشینی هم که منتظرش بود رسید و سوار آن شد و رفت.

جنازه ی پسرک ، در زیربارون ، بر روی زمین ، کنار شاخه گل هایش افتاده بود . جناز ه ای که روزی عاشق کسی بود ، که در موقع دیدن صحنه ی مرگ او بی تفاوت عمل کرد.

پسری که روزی پدر و مادر داشت و هیچ گاه از فقیرزندگی کردنش نمی نالید. پسری که ای کاش هیچ موقع طعم عشق رو نمیچشید ،

ولی الان روح پسرک خوش حاله ، چون به مادر و پدرش رسیده ، پسرک داره میخنده! برای اولین بار تو زندگیش از ته قلبش میخنده. پسرک دیگه فقیر نیست. به نظرخیلی ها پسرک ثروتمند ترین آدم جهانه ! جون عشقیکه اون داشت رو با هیچ قیمتی نمیشد خرید .





کنار سیب و رازقی نشسته عطر عاشقی ، من از تبار خستگی ، بی خبر از دلبستگی، عااااااااااشقم

ابر شدم صدا شدی ، شاه شدم گدا شدی ، شعر شدم قلم شدی ، عشق شدم تو غم شدی.

نویسنده : مجتبی احمدی 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ چهار شنبه 25 آبان 1390برچسب:داستان, ] [ 18:42 ] [ مدیر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

تو این وبلاگ ، میتونی جزوه هایدرسی تو پیدا کنی و در عین حالی که داری از فضای اینترنت استفاده میکنی ، درستم میخونی .
آرشيو مطالب
امکانات وب
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 13
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 14
بازدید ماه : 13
بازدید کل : 995
تعداد مطالب : 6
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1

مديريت